پرش به محتوا

درس‌های مدیریتی از سریال محبوب Game of Thrones

از Game of Thrones مدیریت بیاموزیم

این روزها که با پایان فصل آخر سریال Game of Thrones همه جا صحبت از این سریال محبوب است، مقاله‌ای در مورد درس‌هایی که می‌شود از این سریال گرفت، در بهتایم قرار می‌دهم، با این امید که ترکیب موضوع مدیریت با داستان‌های هیجان انگیز Game of Thrones مورد توجه شما قرار بگیرد.

مدیریت و رهبری کاری دشوار اما ضروری است. دستیابی به نتایج خوب مستلزم مقابله با چالش‌های فراوانی است. همانطور که در ۸ فصل سریال Game of Thrones مشاهده کردید، تصمیمات مدیریتی که توسط شخصیت‌های مختلف Game of Thrones گرفته می‌شد، در مواردی عواقب ویرانگری در پی داشت. شخصیت‌هایی که زنده می‌ماندند، یاد می‌گرفتند که چگونه تصمیم‌های خود را بهبود بخشیده و به طور موثرتری با خطر در بیفتند.

در بسیاری از قسمت‌های Game of Thrones شاهد این بودیم، تصمیمی که در ابتدا منطقی به نظر می‌رسید در نهایت منجر به اعتماد به فردی غلط و یا اعدام می‌شد. در زندگی واقعی شاید با اعدام مواجه نشویم، اما پیش می‌آید که باید تصمیماتی با عواقبی خطرناک بگیریم.

به عنوان رهبر، از آنچه فکر می‌کنیم توانایی بیشتری برای مدیریت این تنش‌ها داریم.

در فصل اول سریال Game of Thrones سرسی لنیستر (ملکه هفت پادشاهی) به ند استارک می‌گوید:

«هنگامی که بازی تاج و تخت را انجام می‌دهی، یا می‌بری و یا می‌میری. هیچ نقطه میانه‌ای وجود ندارد.»

ملکه اشتباه می‌کرد، هم در دنیای داستانیِ خودش و هم در دنیای ما.

نقطه میانه وجود دارد، و این همان نقطه تصمیم‌گیری متفکرانه با احترام کامل به ارزش‌ها و باورهای دیگران است. اگر تصمیم به بازی کسب و کار دارید، یاد بگیرید که توانایی‌های خود را در این نقطه میانه درک کنید و از آن‌ها استفاده کنید.

سلسله مراتب ارزش‌های ند استارک

در آغاز سریال Game of Thrones ند استارک، سرپرست شمال، با چالش‌های مهم رهبری روبرو می‌شود. زمانی که دوست قدیمی‌اش، رابرت براتهون از او می‌خواهد دستیار پادشاه شود. رابرت می‌گوید:

«من تو را در سرزمین پادشاهی لازم دارم، نه در این سرزمین دور افتاده که هیچ استفاده‌ای برای کسی نداری.‌»

به این ترتیب ند با دخترانش به شهری پر از متحدان و دشمنان بالقوه سفر می‌کند. ند در شهر و موقعیت جدید اشتباه بسیاری از رهبران را تکرار می‌کند. او به طور غیر ارادی و در حالی‌که توسط ارزش‌های شخصیش هدایت می‌شود، با زیردستان جدیدش رفتار می‌کند. خانواده اشرافیِ استارک، خانواده‌ای معتبر و قابل اعتماد هستند. شخصیت او را می‌توان در جمله‌ای که با پسرش بن به اشتراک می‌گذارد، دریافت:

«استارک‌ها بر این باورند که اگر می‌خواهی جان یک انسان را بگیری، نگاه کردن به چشمانش و شنیدن آخرین حرف‌هایش را به او بدهکاری.»

ند متوجه نشد که دیگران ارزش‌های مختلفی دارند یا حتی اگر ارزش‌های مشترکی با او دارند، صراحت کمتری در بیان آن‌ها دارند. ارزش در اینجا به معنی مفروضات و باورهاییست که به طور ناخودآگاه باعث رفتارهای ما می‌شوند. گاهی دنبال کردن ارزش‌هایمان منجر به مدیریت غیر موثر می‌شود. به عنوان مثال، ارزش‌های ند، منجر به درگیری خطرناکی با پادشاه رابرت شد. شاید در ابتدا به نظر می‌رسید که نباید هیچ اختلافی بین آن دو وجود داشته باشد چرا که آن دو در حین قیام رابرت علیه پادشاه دیوانه برادرانه جنگیدند و هر دوی آ‌ن‌ها به شجاعت و افتخار به شدت معتقد بودند. اما:

افرادی که ارزش‌های مشابهی دارند، لزوما به یک اندازه برای آن ارزش‌ها اهمیت قائل نیستند. اولویت‌بندی‌هایی که هر فرد انجام می‌دهد، سلسله مراتب ارزش‌های او نامیده می‌شود.

ارزش‌های ما ۵ ویژگی اصلی دارند:

۱) ما به ارزش‌ها اعتقاد داشته و در نتیجه نسبت به آن‌ها واکنش‌های احساسی داریم؛
۲) آن‌ها منجر به اقدامات ما می‌شوند؛
۳) ما برخلاف آن‌چه هنجارهای خارجی مشوق آن هستند، به آن‌ها اعتقاد داریم.
۴) با استفاده از آن‌ها تصمیم می‌گیریم چه چیزی خوب یا بد، توجیه‌پذیر یا غیر قابل اثبات است؛
۵) آن‌ها سلسله مراتب دارند؛

در حالی که رابرت و ند دو ارزش مهم را در اشتراک داشتند، اولویت‌بندی آن‌ها متفاوت بود. سلسله مراتب ارزش‌های ند چیزی شبیه به این بود:

وظیفه، افتخار، شجاعت و سپس خانواده.

اما برای رابرت این گونه بود:

شجاعت، پاداش، افتخار، و رفاقت. احتمالا خانواده در لیست ارزش‌های رابرت جایی ندارد، خودتان شاهد رفتارهای او با فرزندانش بودید.

ارزش‌های خود ند، مانع از دیدن اهمیت این جنبه روحیه رابرت می‌شد.

کمی بعد از آمدن ند؛ اعضای شورای پادشاهی فهمیدند که دنریس تارگرین، دختر نوجوان پادشاه دیوانه، با رئیس قبیله دودراکی ازدواج کرده و باردار است و این موضوع نشان دهنده یک وارث احتمالی است که می‌تواند حکومت رابرت را به چالش بکشد. رابرت پیشنهاد می‌کند او و نوزادش را به قتل برسند. استارک فورا مخالفت خود را با این ایده مطرح می‌کند؛ قتل کودکان به نظر او کاری ناشایست است.

برای توافق بین رابرت و ند پتانسیل وجود دارد، اما وقتی که ارزش‌هایشان به چالش کشیده می‌شود، هر دو عصبانی می‌شوند. پادشاه رابرت فکر می‌کند به شدت مورد اهانت قرار گرفته زیرا معتقد است که ند شجاعتش را به چالش کشیده است. قرار گرفتن آن‌ها در این جدال، آن‌ها را در مقابل دشمنشان سرسی آسیب‌پذیر می‌کند.

یکی از ویژگی‌های Game of Thrones این بود که اگر شخصیت‌های اصلی داستان کمی آگاه‌تر بودند یک نتیجه متفاوت پیش می‌آمد.

به عنوان مثال، ند نمی‌دانست که چطور تعصبش او را آسیب‌پذیر می‌کند:

در یک صحنه به یاد ماندنی لرد واریس، با یک لباس مبدل به ند نزدیک می‌شود و اطلاعات محرمانه‌ای را با او به اشتراک می‌گذارد، که اشاره به نقشه‌هایی علیه پادشاه دارد. از نظر واریس، این هشدار عملی شجاعانه، وظیفه و افتخار است. اما ند استارک آن را به این شکل نمی‌بیند؛ او این ارزش‌ها را تنها زمانی درک می‌کند که به نحوی شبیه به رفتار خودش ارائه شوند. ند معتقد بود اگر واریس با شجاعت و افتخار عمل می‌کرد در اتاق ند به صورت مبدل پنهان نمی‌شد.

در عین حال، ند واکنش‌های سرسی را بد تعبیر می‌کند، فرض می‌کند که در سلسله مراتب ارزش‌های سرسی خانواده اولویت اول است، در حالی که سرسی برتری، قدرت و شجاعت را مهم‌تر از خانواده می‌دانست. علاوه بر این، شوهرش پادشاه رابرت را به عنوان بخشی از خانواده قبول نداشت. ند این موضوع را خیلی دیر متوجه شد. و در نهایت سرش را در این راه از دست داد.

اشتباه ند استارک از Game of Thrones
اشتباه ند استارک از Game of Thrones که منجر به قتل او شد
این داستان به ما یادآوری می‌کند که:
  • فشارهایی که مدیران هر روزه با آن مواجه می‌شوند، باعث ایجاد اختلاف میان همکاران می‌شود.(حتی اگر آن‌ها به یکدیگر اعتماد داشته و اهداف مشترکی داشته باشند.)
  • اگر در مورد ارزش‌های شخصی دیگران مفروضاتی در ذهن داشته باشیم، می‌توانیم اشتباهات ویرانگری انجام دهیم.به عنوان مثال، اگر فرض کنیم دیگران ارزش‌های خود را مانند ما اولویت‌بندی می‌کنند، خود را در معرض خطر قرار می‌دهیم.

بنابراین مهم است که به عنوان رهبر، ارزش‌های متحدان و رقبای خود را کشف کنیم. ند از لرد واریس چه چیزی را یاد می‌گرفت اگر:

  • زمانی را به گوش دادن و سوال پرسیدن از او اختصاص می‌داد؟
  • یا سعی می‌کرد انگیزه ملکه سرسی را درک کند؟

در این دام که ارزش‌های مشابهی به همکاران و رقبایتان انگیزه می‌دهد، نیفتید.

چالش متقاعد کردن جان اسنو

در فصل پنجم سریال Game of Thrones جان اسنو رهبر نگهبانان دیوار، باید تصمیم دشواری بگیرد. پس از سال‌ها‌ی طولانی، گروهی از افراد فرا‌طبیعی دوباره بیرون از دیوار ظاهر شده‌اند افرادی که می‌توانند مرده‌ها را به زامبی تبدیل کنند. اولین قربانیان آن‌ها، مردم آزاد (یا وحشی) هستند که در طرف دیگر دیوار زندگی می‌کنند و بیش از ۱۰۰۰ سال است که دشمنان نگهبانان شب بوده‌اند.

آیا جان باید برای حفظ بشریت با مردم وحشی معامله می‌کرد؟

این معامله برای بسیاری از اعضای نگهبانان شب دشوار بود. چرا که در سالیان متمادی دشمنی بین آن‌ها، دوستان و حتی خانواده‌شان توسط وحشی‌ها به قتل رسیده‌اند. اما اگر وحشی‌ها به گروه مردگان برسند، بخشی از ارتش مخالف خواهند شد، و در نهایت دیوار و قلمروی پادشاهی که از آن محافظت می‌کند، سقوط خواهد کرد. این چالش خواستار استراتژی برای متقاعد کردن است.

جان از اقتدار خود به عنوان فرمانده جديد استفاده کرده و همه مردم وحشی را دعوت مي‌کند تا در خانه‌هاي جديد ساکن شوند. در عوض، وحشیان قول دادند که تجاوز، اذیت و قتل را رها کنند. بعضی از مردم وحشی حتی به نگهبانان شب ملحق شدند و سوگند خوردند تا تمدن را از این تهدید در حال ظهور محافظت کنند.

اما دریافت حمایت اعضای نگهبان شب بسیار دشوار بود. جان معتقد بود زمان زیادی برای انجام این کار دارد. او انتظار داشت که حقیقت این وضعیت به خودی خود کافی باشد. این جایی است که مهارت‌های رهبری وی، او را شکست داد.

برای قانع کردن اغلب با دو شرایط مواجه می‌شویم؛

۱) اگر حقیقت برنده باشد، و ما پاسخی صریح بر اساس حقایق داشته باشیم نیازی نیست کسی متقاعد شود. در عوض، شنونده در یک لحظه متوجه حقیقت می‌شود.

۲) اما اگر بتوان حقیقت را به چند طریق تفسیر کرد و قضاوت افراد وارد حقیقت شود، به جای اثبات حقیقت، باید شنونده را قادر به پذیرفتن یک احتمال کنیم. این که از دید ما حقیقت را ببیند و آن را در تصمیم‌گیری‌هایش در نظر بگیرد.

برای وحشی‌هایی که در طرف دیگر دیوار زندگی می‌کنند، استدلال جان اسنو نوع اول است. آمادگی مذاکره دارند:

وحشت از مرده‌ها را تجربه کرده‌اند. و این پیشنهاد برایشان حکم یک پیروزی و حقیقت مطلق را دارد. چرا که هیچ دیواری برای محافظت از خود ندارند.

جان در مواجهه با برادرانش در نگهبانان شب، به طور مشابه معتقد بود که حقیقت برنده خواهد شد.

اما او اشتباه می‌کرد. او با یک وضعیت مواجه است که قضاوت زیردستانش در درک حقیقت تاثیر می‌گذارد. مطمئنا، بسیاری از آن‌ها با او موافق بودند، اما یک اقلیت قابل توجه، از جمله برخی از رهبران ارشد متقاعد نشدند. آن‌ها می‌دانند که مرده‌ها واقعی هستند، اما اعتقاد ندارند که وحشی‌ها قابل اعتماد هستند و فکر می‌کنند که دیوار که هزاران سال پیش بنا شده است، هرگونه تهدید را پشت سر می‌گذارد. پس با خود می‌گویند، اجازه دهید که مردم وحشی و مرده‌ها طرف دیگر دیوار یکدیگر را از بین ببرند. چرا نگهبانان شب باید اهمیت بدهند؟

جان در این لحظه‌ی حساس رهبری فراموش کرده بود که حقیقت او حقیقت آن‌ها نیست. آن‌ها مردن فرزندان خود را به دست وحشی‌ها دیده‌اند. پسرک مورد علاقه جان اسنو، قتل پدر و مادرش را به دست وحشی‌ها دیده است.

در یک صحنه یکی از افرادش می‌گوید:

«چیزی که از ما می‌خواهید، کمتر از خیانت نیست!»

جان اما پاسخ می‌دهد که هدف مشترک همه ما باید دفاع از بشریت باشد.

«من سپری هستم که از مرزهای انسانیت حفاظت می‌کند. این سوگند ماست. مگر وحشی‌ها انسان نیستند؟»

هنوز این نگهبان قانع نشده که جان از او دور می‌شود و او را با تعصباتش تنها می‌گذارد. و در حالی که هنوز اعضای نگهبان شب قانع نشده و عصبانی هستند، دستور ورود وحشی‌ها را صادر می‌کند.
افرادش چند روز بعد او را محاصره می‌کنند و به او چاقو می‌زنند، پسرک مورد علاقه جان چاقو را در قلب او فرو می‌کند.

 جان اسنو از Game of Thrones
اشتباه مدیریتی جان اسنو از Game of Thrones
اگر جان بیشتر با نگهبانان شب گفتگو می‌کرد، می‌توانست خشم و شورشی که توسط تصمیم او ایجاد شده بود، ببیند و با صحبت آن را حل کند. می‌توانست اعضایی که مشکل ساز می‌شدند را زندانی یا محدود کند. یا این که با دادن توضیحات کامل آن‌ها را متقاعد کند. می توانست ترسی را که آن طرف دیوار دیده بودند یادآوری کند و بپرسد که در میان این هیاهو آیا حضور مردم آزاد می‌تواند مسئله بزرگی باشد؟ این سوال می‌توانست از تلاش او برای دفاع از بشریت در برابر یک تهدید وحشتناک حمایت کند.

بعد از این، جان با جادو به زندگی بازگشت. او در مورد شکستش می‌گوید: «من آن‌چه را که فکر می‌کردم درست بود انجام دادم. و برای آن کشته شدم.» باید به یاد داشته باشیم که وقتی به عنوان رهبر به سرزمین‌های جدید می‌رویم، حتی پس از موفقیت، هنوز جا نیفتاده‌ایم. اگر پیروانمان ما را نپذیرفته باشند، باید برای برقراری ارتباط زمان بگذاریم. جان می‌تواست وقت بیشتری برای اعضای با تجربه‌تر نگهبانان شب بگذارد. جان به این دام این افتاد که معتقد بود زمان ندارد. البته او با محدودیت‌های زمانی مواجه بود، اما آن‌چه که مهم‌تر بود و در آخر زندگی او را گرفت، ناتوانی او به عنوان یک رهبر، در متقاعد کردن بود.

درس‌های مدیریت پروژه که می‌توانیم از Game of Thrones یاد بگیریم؟

۱) بینش مهم است. بازیکنان کلیدی خود را بشناسید.

لرد واریس، مسئول نجوا کنندگان، یک شبکه یکپارچه دارد تا از همه چیزهایی که در قلمرو اتفاق می‌افتد، آگاه باشد.
درس‌هایی برای یادگیری از لورد واریس، وجود دارد.
او نشان می‌دهد، چقدر اهمیت دارد در مورد همه کسانی که در میدان نبرد پروژه هستند، از جمله متحدان و دشمنان، شرکا و رقبا، بینش داشته باشیم. به عنوان یک مدیر پروژه، شما باید از تمام ذینفعان مربوطه مطلع باشید. کسانی که می‌توانند پروژه شما را تأیید کنند، با شما کار کنند و کسانی که ممکن است مناسب تیم پروژه شما نباشند.

۲) برای تغییر آماده باشید.

زمانی‌که تغییر اجتناب‌ناپذیر است:

  • گرفتار روش‌های قدیمی نشوید.
  • آنچه که هم اکنون جواب می‌دهد را دنبال کنید نه آنچه که قبلا انجام می‌دادید.

لرد استارک مردی پیرو اصول بود. او می‌گوید: «روش ما یک روش قدیمی است» او اشتباه نمی‌کرد، همه چیز در محیط نسبتا پایدار تحت رهبری او در شمال، خوب کار می‌کرد. اما، زمانی که مجبور شد با چالش افراطی و اتهام سیاسی پادشاه مواجه شود، فاجعه اتفاق افتاد. در نتیجه؟ استارک یک خائن شناخته شده و اعدام شد.

در مدیریت پروژه هم به طور مشابه کاری که امروز جواب می‌دهد فردا ممکن است جواب ندهد.

شما باید به عنوان یک مدیر پروژه، سازگاری داشته باشید و هر بار که لازم شد، تغییرات را بپذیرید.

۳) تعصب فاجعه است.

نگاهی به بانوی شمال کاتلین استارک کنید. او پنج فرزندش را دوست داشت و این بینش او را تضعیف می‌کرد. بعد از آن‌که پسرش از یک اقدام تروریستی جان سالم به در برد، کاتلین یکی از برادران لنیستر را بدون هیچ مدرکی دستگیر کرد. این موضوع لنیسترها را خشمگین کرد و در نتیجه، بین دو خانواده‌ی بزرگ وستروس جنگ به وجود آمد، و انتقام تنها انگیزه این جنگ بود. تمرکز بر جنبه کوچک‌تر می‌تواند کل پروژه را در معرض خطر قرار دهد. بنابراین:

در صورت برخورد با تیم، مشتریان، مدیریت و سایر ذینفعان مورد نظر، دیدگاه متعادل داشته باشید و تعصب را کنار بگذارید.

۴) همیشه اوضاع خوب پیش نمی‌رود، یک پلن B داشته باشید.

تیریون لنیستر معلولیت داشت. بنابراین، هنگامی که به جنگ می‌آمد، در زمینه نبرد کمک زیادی نمی‌کرد. Bronn  محافظ تیریون به جای او مبارزه می‌کرد.

گاهی اوقات، باید پروژه را به یک فرد قوی‌تر بسپارید یا آن را به طور کامل تا زمانی که منابع کافی در دسترس باشد، عقب بیندازید. ( همان برونسپاری که اگر انجام می‌شد، نیازی به اعتراف به قتل نبود :/ )

 لنیسترهای Game of Thrones
درس مدیریتی از لنیسترهای Game of Thrones

۵) ضعف‌های خود را بشناسید.

در فصل سوم قسمت چهارم Game of Thrones  سرسی لنیستر پیش پدرش می‌رود تا بپرسد:

آیا هر کاری که در توانشان هست برای پس گرفتن برادر دوقلویش یعنی جیمی لنیستر انجام می‌دهند؟

او همچنین رفته بود تا میزان اعتماد پدرش را اندازه بگیرد.

پدرش در نهایت پاسخ می‌دهد:

«من به تو اعتماد ندارم، نه به این خاطر که یک زن هستی بلکه به این دلیل که به اندازه‌ای که فکر می‌کنی باهوش نیستی و یک پادشاه عاقل می‌داند چه چیزهایی را می‌داند و چه چیزهایی را نمی‌داند

سرسی هرگز این را یاد نمی‌گیرد. سرسی به هیچ کس اعتماد ندارد:

قادر به الهام بخشیدن به افرادش برای پیروی از او نیست و قادر نیست کاری را به کسی واگذار کند.

سرسی اشتباهات خود را درک نکرد تا وقتی که دیگر خیلی دیر بود:

اکثر این خطاها در رسیدن به اهداف کوتاه مدت (اغلب حذف دشمن) بدون درک اثرات طولانی اتفاق می‌افتند. یک رهبر خوب می‌داند که می‌تواند نقاط ضعف خود را از طریق قبول و رسیدگی بیشتر به نقاط قوتش تبدیل کند، اما ابتدا باید از وجود آن‌ها آگاه شود.

در بهتایم درباره‌ی راهکارهای یک مدیریت موفق بیشتر بخوانید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *